محل تبلیغات شما



خب الان در تاریخ 21 آبان 1398 هستیم و من حالا کاملن آگاهم که دارد چه اتفاقی می افتد.
تو برگشته ای و من دارم فکر می کنم چقدر زود گذشت
اولین بار وقتی آگاه شدم به دوست داشتنت که بهار بود.

بهار بود.
حست کردم
نفس هایت را شنیدم
و روز های اول اردیبهشت سال 95 بود که دوست داشتنم را آرام در گوشت نجوا کردم.
رفتی
به همین سادگی رفتی
اما من در همان اردیبهشت سال 95 ماندم
ماندم و ماندم و ماندم تا خودت نگرانم شدی.
و حالا برگشتی.
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی.
خوش برگشتی یار سفرکرده.
 


غم که نباشد من نیز نیستم!سایه هم نیستشب هم نیست

غم که نباشد تو هم نیستی.اصلن اگر ما نباشیم چه کسی غصه بخورد؟

آن شب در هیاهوی رسیدن ب خانه بودم که پاسبانی مست سر راهم ایستاد و نگاهش اما نگاهی بود از سر سیاهی دل.

تیره بود.وحشتم افزود.

ب کومه ای درآمدم ک سخت سرد بود و دیوارهایش از اندوه من مسلم.

دختری زیبا و نجیب که پاکی را فریاد میزد و پسری جوان با چشمانی روشن.و چاقویی در دستانم

و من بودم ک انتخاب شدم تا اوراهمان دخترک معصوم را ذبح کنم

از خواب پریدمهزاران بار شکر کردم که همه ی آن کابوس خواب بود.

بعدها جایی خواندم ک گفتند  کشتن کسی درخواب به معنای رسیدن خیر تو ب  ان شخص است

قرار است خیری از من به دختر و پسری جوان برسد؟؟؟؟

دختری زیبا و محجوب و پاک و پسری با چشمان روشن.

الله اعلم و انی لااعلم


من اين روزها و اين ساعت ها شبيه مادربزرگي شده ام كه دلش بي تاب نوه هايش شده!

يا نه شبيه مادري كه پسرش ماه هاست به سربازي رفته و هيچ خبري از او نشده!

اصلن شده ام شبيه پدري كه دلش براي همسرش كه سالهاست در خاك خفته تنگ است و حالا.

هيچ كاري نمي توانم بكنم!

دلتنگ كه ميشوم تمام اين عظمت تكنولوژي هم ناتوان است از آرام كردنم

دل تنگ چاره اش!

چاره اش فنجاني چاي است كه دم پنجره اي بنشيني و نزديك غروب شده باشد و حالا كمي هوا هم نم دار شود و اصلن حياط خانه ات پر باشد از درخت بيد و مجنون و حوضي كه وسط حياط به فواره اش بنازد و .

ميبيني!

شده ام شبيه همان پدربزرگي كه خاستي ببريش خانه ي سالمندان و او گفت نمي توانم از اين خانه دل بكنم

بوي مادرت را مي دهد!

هم او شده ام كه حالا از اين دنيا نمي تواند دل بكند چون همه جا هوا بوي تورا دارد.

مرا اسير دنيا كرده اي 

ببين!



استقبال مي كنم از دستانت اما به قلم مي سپاري‌اش

چرا؟

كار دارم فعلن!!!

اين كارها و اين فعلن ها و اين حالا وقت هست ها و اين اين نيز بگذرد ها.

دارد ديوانه ام مي كند مغــــــــرور!

خوب است من هم سر كار بروم!؟

خوب است كلي طرح پياده كنم براي ديوانه كردنت!؟

چرا نمي فهمي!؟

غرور دارم كه بخاطر چون تويي قربانيش كرده‌ام

ميخاهي هزار حمد روي قبرش بخانم كه زنده شود!؟

ميخاهي آئينه شوم  كه بهتر ببيني خودت را!؟

اصلن ميخاهي دوستت شوم!؟رفيقت شوم!؟

ميفهمي چه مي‌گويم!؟

به قرعان نمي‌فهمي.


به حد و مرزش فكر نكن

به اينكه تا كجا پا از گليمت بايد درازتر كني 

و حتا به اينكه مجبور باشي پا روي قلبت بگذاري!!!!

اراده كه كني كوه را هم جا ب جا ميكني

كه خودت گفتي چنيني

*انما امره اذا اراد شيا ان يقول له كن فيكون


يادت نرود ميروي در را پشت سرت ببندي

-باشه يادم هست

يادت نرود وقتي ميروي دست كليدت را با خودت برداري شايد موقع برگشت ات خانه نباشم

-باشه باشه

راستي كيف پولت را برداشتي؟

-بله برداشتم

-ديگر كاري با من نداري

نه برو خدا به همراهت

چرا راستي صبر كن صبر كن

-مامان بخدا هيچي جا نذاشتم

نه خاستم ببوسمت و بگويم يادت باشد صبح كه مي شود بخندي

:D



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها